درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

بهشت زیر پاهای کوچک توست دخترم..

هرکی میگه "بهشت زیر پای مادران است" اشتباه می کنه!!!! چرا؟ چون این تویی که به من زندگی بخشیدی نه من به تو!!! تویی که با هرلحظه خندیدنت به روزهای عمرم اضافه می کنی... تویی که با بوییدن تنت بوی بهشت به مشامم میرسه... دخترم نمی دونی چقدر دوستت دارم  هر وقت که به صورت معصومت نگاه می کنم سرشار از حس زنده بودن میشم و معنی زندگی را بهتر و بیشتر درک می کنم.. تویی که با اومدنت به خونمون عطر و بوی خاصی دادی و زندگی را شیرین و شیرین تر کردی.. تویی که باهرخنده همه سختی ها و مشکلات زندگی را ازیادمون می بری و امید به آینده را تو وجودمون زنده می کنی... هر وقت نگاهت می کنم احساساتم قلنبه میشه و می خوام برات بنویسمشون تا بدونی چقدر دوس...
30 بهمن 1391

احوالات درسا خانوم

سلام انگار غیبتمون طولانی شده... آخه هرچی من بزرگتر میشم رسیدگیهام هم بیشتر میشه.. درسته که مامان یکم تو نگهداری از من پیشرفت کرده.. اما من هر روز شیطون تر از قبل میشم و براش فرصت سر خاروندن نمیذارم.. از زمان ارسال پست قبل مامان هی میخواد آپ کنه اما من نمیذارم... تا اینکه الان ساعت 12شب بالاخره فرصت کرد بشینه و وبلاگم را آپ کنه من الان تو خواب نازم و بابایی هم کنارم خوابیده... بیچاره بابایی حتی فرصت نکرد شام بخوره  بابایی مهربون با همه خستگیش دو ساعتی از من مراقبت کرد و بعدش به اصرار مامان قرار شد تا آماده شدن شام استراحت کنه ، اما انقدر خسته بود که باز خوابش برد بابایی به خاطر تمام زحماتت ازت تشکر می کنیم ایشال...
22 بهمن 1391

واکسن دو ماهگی!!!!!

یکشنبه صبح به اتفاق مامان و بابا رفتیم بهداشت... وارد اتاق که شدیم یه نی نی دیگه داشت واسکن میزد.. مامان کلی استرس گرفته بود... خانومه گفت یه پایگاه بهداشت نزدیک خونمون هست باید بریم اونجا.. گفتیم خوف چه فرقی می کنه ؟واسکن واسکنه دیده!!!! خانومه گفت نمیشه بالاخره باید برگردین خونتون همون جا بزنید.. ماهم رفتیم پایگاه بهداشت و خانومه اول قد و وزنم را اندازه گرفت.. منم که تازه از خواب بیدار شده بودم و مثل همیشه منتظر می می بودم... اصلا با خانوم پرستار همکاری نکردم پاهامو جمع می کردم و تکون می خوردم... آخرشم نذاشتم خانومه قدم را اندازه بگیره... فکر کنم تاحالا هیشتی جز من اینطوری سرکار نذاشته بودش... همش به مامان می گفت...
9 بهمن 1391

ماجراهای زنبور کوچولو

ویز ویز ویز ... صدای چیه؟ معلومه صدای زنبور کوچولو میاد.. درسا زنبوری وارد می شود   این عکس مال وقتیه که از خونه عمه عصمت برگشتیم مامان چیکار می کنی دارم میفتم خیلی تکون می خوردم و اصلا با مامان همکاری نکردم بابا بیا اینطرف دارم تلویزیون نگاه می کنم  چقدر برنامه اش جالبه ها یه خنده کوچولو این عکس من مامان را یاد عکس سه ماهگی خودش می اندازه حتی خنده ام مثل مامانه.. و مامان هربار اینو می بینه کلی قربون صدقه ام میره.. اگه خواستین بدونین من چقدر شبیه مامانم هستن برید ادامه مطلب و یادتون نره که حتما بگین آیا شبیه هستم یا نه؟؟؟و چقدر؟ مامان فدای اون خنده نازت بشه قند عسل ...
1 بهمن 1391
1